حجکم مقبول

و سعیکم مشکور


نظرات 13 + ارسال نظر
نیلوفر مردابی سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:18 ب.ظ http://www.mordab-57.blogsky.com




سلام

راستی من فیلم شبکه ۲ رو ندیدم - لطف می کنی ایندفعه که
۲۸- داشت منم خبر کنی ...

در مورد پستتم نمی فهمم - حجکم مقبول و سعیکم مشکور

علیک سلام
شما مطمئنی بانو؟ یعنی واقعا ۲۸-؟ اون جوک تغییر سایز مردمک رو که شنیدین انشا‌الله؟ انتظارات آدم باید به اندازه معقول باشه.

برای متوجه شدن پست باید قدری به دست راست خود و اگر چپ دست هستید به دست چپ خود زحمت بدهید و ماوس را حرکت دهید و نشانگر ماوس را بر روی جمله "سعیکم مشکور" ببرید و وقتی نشانگر ماوس به شکل دستی درآمد که با انگشت اشاره درحال اشاره کردن است آنگاه به انگشت چپ خود زحمت یک کلیک را بدهید و قدری صبر کنید تا مرورگر اینترنتتان در صفحه جدیدی عکسی را به شما نشان دهد.
اگر ارتباطی با آن عکس و جملات نوشته شده در پست مشاهده نفرمودید حتما به دندان! پزشک مراجعه کنید.

سامان سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:23 ب.ظ http://saman-asemonaa.blogfa.com

خب ببم جان
معلومه که حاجی کلی سعی و تلاش کرده که صبح حاج خانوم همه لباسها رو شسته
عرق کرده بودن خب

خب اینهم یک جور برداشت علمی-تخیلی از ماجراست

کاملیا سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:01 ب.ظ

باز نمی شه
لینک رو چک کنین لطفا

التماس دعا

باز میشه
لینک سالم است

محتاجیم به دعا

مثانه بیقرار سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:32 ب.ظ http://thelastember.wordpress.com

صلوات!

صلوات به روح کی یا چی عزیزم؟

مثانه بیقرار پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:18 ق.ظ

ما اصولا به روح کسی یا چیزی صلوات نمی فرستیم یه چیزای دیگه می فرستیم . :دیییییییی

خب تصحیح میکنم صلوات بر چیز چه کسی یا چیز چه چیزی؟

گیلاسی پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:27 ب.ظ http://gilaasi.com

ویلی ام ؟
کلا رو حافظه من خیلی ریسک نکن اخوی :|

بانو عرض کردم نیم‌فاصله مرحمت بفرمائید نه فاصله..
البته اصولا بیخیال بشید بهتره چون سبک ویلیام ربطی به حافظه نداره و به آی‌کیو مربوطه.

کاملیا پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:48 ب.ظ

یمج اینجا یمخ اونجا

پشت فرمون هم عکس می گیرین؟
فکر خودتون نیستین فکر یمخ خان ما باشین!!!

خوب شستتش تا استفاده بهینه بکنه ازش ... یادمه یکی تو مشهد باهاشون رو انداز ماشین دوخته بود!!! (خاطره دوران دانشجویی)

پشت فرمون نیست، طبقه چهارم یه ساختمونه که برای خشک شدن هم نبوده.

خاتون جمعه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:20 ق.ظ

این ملت هم نوبرشو آوردن
هر چی شلوارک و زیر شلواری و رو شلواری و خلاصه هر چی که به شلوار مربوط بوده آویزون کردن رو بند. این خونه چه خبره؟ :)

خسته نباشید بانو
اینها که فرمودین که همش تو عکس دیده میشه.

سامان شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:19 ب.ظ

نه اخوی
از این خبرا نیست ! تو هم مثل من گول خوردی ! من هم اولش همین فکرو کردم ولی زهی خیال باطل
مرغ یه پا داره انگاری ! هر چی هم ما بیشتر دنبال غروب میگردیم اون از ما فراریه ! نه جوابی ! نه چیزی !
یکی نیست چهارتا فحشمون بده حداقل

دلبندم من گول نوشته‌ی امام رضایی شما رو خوردم
اینکه خوبه غروب از آدم فراری باشه
من باشم میرم دنبال طلوع‌های جدید و طلایی، باشد که نسوان عبرت بگیرند.
فحش هم در خدمتم، خصوصی از خجالتتون در میام

خاتون شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:12 ب.ظ

:)

خب گفتم شاید تصویر نامفهومه که گذاشتینش اینجا :)

منتظر داستان بعدی در وبلاگتان به اسم "تنبانهایی در حج" یا "سن عاشقی، سن حج" هستم بانو.

مثانه بیقرار یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:10 ق.ظ

صلوات بر محمد و آل محمد D:

ولی این تنبانهای برافراشته بیشتر "یا علی" و "علی از تو مدد" رو تداعی میکنه.

خاتون چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:35 ب.ظ

جناب یمخ خان، شاید منظورت تداوم پی در پی یک داستانه. درست متوجه شدم؟ اگر این طوری هست باید بگم که یکی از اونا رو تا جایی که می دونستم نوشتم و هنوز دیتای جدید در موردش ندارم. دومی رو که شروع کردم دیدم اگر بخوام فقط اونو ادامه بدم به موضوعات دیگه ای که ذهنمو درگیر می کنه نمی رسم. سومی رو هم که داری می بینی، سعی کردم پشت سر هم اپیزود اولش رو بنویسم

داشتن منطق و پیوستگی مدام یه موضوع توی وبلاگ حوصله ی خواننده و حتی خود من رو سر می بره. گاهاً خواننده ای دلش نمی خواد زوم کنم روی یه موضوع واحد واسه همین هم باید طیف سلیقه ی خواننده ها رو هم در نظر گرفت

به هر جهت، ممنون از توجهی که گذاشتی

خاتون پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:15 ب.ظ

والا غرض از نوشتن این داستان همون طور که از قسمت اولش مشخص بود، طرح موضوع خودکشی توی این سن و سال بود. اما حالا این آقا پسر چه منظوری داشته رو من طی همین هفته‌ی گذشته بطور کامل متوجه شدم و نمی‌شد که داستان رو به حال خودش رها کنم.

هر داستان شامل موضوعاتی می‌شه که من در خلال اون بهشون اشاره می‌کنم حالا اینکه آخرشون چی می‌شه دست من که نیست. درسته؟ اینا داستانهای واقعی از زندگی آدمای واقعیه. من که خودم باعث خلق این شخصیتها نشدم که بخوام به دلخواه خودم داستان رو پیش ببرم.

به هر حال، از اینکه با چراغ نفتی یا چراغ قوه یا هر نوع تکنولوژی جدید دیگه‌ایی، افتادین دنبال نوشته‌های ما که یه چیزی سر در بیارین باید ازتون تشکر کنم :)

خب مگه هولی بانو؟ اگه یک هفته دیگه صبر می‌کردی بهتر نبود تا هول‌هولی داستان بنویسی؟ اون‌وقت می‌شد اسم داستان رو هم به جای «مرگ و زندگی» بذاری «و این‌گونه سر کار رفتیم»، ما هم هی منتظر نمی‌شدیم یکی بمیره و خوشحالی کنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد